از خانوادهء دریا
به کوشش:محمدموسی زکی
نامت، تکرار جاودانه مهر است، در هجامه های مکرر درد.
نامت به گل می ماند؛ زیبایی... سکوت... و پرپر شدن.
نامت به شادی می ماند؛ سرور رقصانی که سینه پدر را به گُل می نشاند، وقتی که در ازدحام بی کسی هایش فریاد می شود.
نامت به شادمانی می ماند، علی! حتی در میان هجوم نیزه و تیر و... بی کسی....
و به برادر و به یاور. و به پدر بزرگ؛ وقتی که پدر، دلتنگ آغوش گرم محمد(ص) می شود، وقتی که پدر می خواهد به آرامش و سکوت چهره ای فراموش شده در اذهان سنگ شده مردم پناه ببرد. نامت بزرگ است؛ یک بزرگی آرام؛ یک بزرگی بی انتها که ساحل را می شود در زلالی دریای چشمانت یافت... نامت بزرگ است، (اکبر).
نامت به تشنگی می رسد... ؛ درست وقتی که از لبان خشکیده پدر، آب طلب می کنی و مولای تشنگان، نام بلندت را در صفحه اول تشنگان، سرخ می نویسد و از آن جاست که با تشنگی، خویشاوند می شوی می سوزی، خاکستر می شوی و آن گاه، در تاریخ، جاودانگی را حک می کنی.
نمی دانم چرا نامت همیشه پس از آب می آید؛ دو واژه بعد از تشنگی؟ کسی که خویشاوند نزدیک زلالی است...، از خانواده دریا، کسی که به کوثر می رسد چرا؟ تشنگی چرا؟!
و پدر هم تشنه است؛ حتی تشنه تر از گریه های پیچیده در خیمه، حتی تشنه تر از غیرت متلاطم شمشیرِ عمو، حتی تشنه تر از... تو.
برو، برو پسرم! و چه نزدیک است سیراب شدنت؛ آن هم از دست زیباترین مخلوق هستی، از دست جدّت، محمد صلی الله علیه و آله وسلم ! برو پسرم.